روزی بهلول، نزد خلیفه ” هارون الرشید ” نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان هم خدمت خلیفه بودند.
طبق معمول، خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیههی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه میگوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت: این حیوان میگوید: مرد حسابی! حیف از تو نیست با این ” خر ها “ نشسته ای؟ زودتر از این مجلس بیرون برو؛ ممکن است که : ” خریت ” آنها در تو اثر کند!
طبق معمول، خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیههی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه میگوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت: این حیوان میگوید: مرد حسابی! حیف از تو نیست با این ” خر ها “ نشسته ای؟ زودتر از این مجلس بیرون برو؛ ممکن است که : ” خریت ” آنها در تو اثر کند!